..........سر زنگ انشا بود معلم ازم خواست انشا بخونم منم دفترم رو برداشتم رفتم جلو خیلی می ترسیدم. معلم را یواشکی نگاه میکردم داشت گریه میکرد .کلی انشا را کش دادم تا زنگ بشه و معلم بگه هفته بعد بیا ولی نشد. دفترم را به معلمم دادم . دفتر رونویسی بود ... معلم که اولش یواشکی گریه میکرد نا خواسته زد زیر گریه ...... منم می ترسیدم زنگ شد بچه ها رفتن خونه .... معلم گفت بیا دفتر... منم رفتم خیلی می ترسیدم که بگه باید بابا یا مامانت بیان .... به معلمم گفتم خانم به خدا دو تا چوب بزن دفعه بعد یک دفتر می خرم ... معلم که با این حرف خیلی نگاه عجیبی بهم میکرد گفت به بابات میگی فردا بیاد مدرسه... همین را گفت... و منم از همون روز تا حالا به مدرسه نرفتم چون بابام معتاد بود مامانم هم ازدواج کرده بود من هم پیش مادر بزرگم بودم که اونم هم یک هفته بعد از ثبت نام من فوت کرد.... تا د وهفته گذشت من جلو عکاسی داشتم گدایی میکردم ... یک مرد از عکاسی اومد بیرون من ازش خواستم بهم کمک کنه اونم گفت یک لحظه صبر بده تا پول خورد از خانمم بگیرم .... وقتی همسرش اومد دیدم معلم خودم همونجا از خجالت می خواستم اب شم.... و معلمم مرا شناخت.... من که دیگه بلد نبودم چی کار کنم همونجا نا خواسته افتادم .... تا اینکه خانم معلمم مرا بخونه خودش برد.... من متوجه شدم که معلم ما بچه نداره.... و صاحب بچه نمی شه .... و تا امروز من دختر معلمم بودم.... سهراب جون مطمئن باش که جواب من فعلا منفیه..... چون مادرم میخواد من معلم بشم.... و من هم فقط 3 ترم دیگه از دانشگاهم مونده اگر صبر داری .... می تونی منتظر بمونی......